رخصت دادن. اجازت دادن. اجازه دادن: مژگانت را به کشتن من رخصه داده ای لب را به زنده کردن فرمان نمیدهی. خاقانی. رخصه تان می دهم به دود نفس پرده بر روی آفتاب تنید. خاقانی. و رجوع به رخصت دادن شود
رخصت دادن. اجازت دادن. اجازه دادن: مژگانت را به کشتن من رخصه داده ای لب را به زنده کردن فرمان نمیدهی. خاقانی. رخصه تان می دهم به دود نفس پرده بر روی آفتاب تنید. خاقانی. و رجوع به رخصت دادن شود
اذن دادن. (ناظم الاطباء). دستوری دادن. امکان عمل دادن. اجازه دادن. مقتضی کردن: و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). لیکن هوای تو به اظهار آن رخصت نداد. (کلیله و دمنه). آخر ای خورشید تابان مر ترا رخصت که داد کز خراسان اندرآ شوری به شروان درفکن. خاقانی. حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یاد است عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی. ابن یمین. ننشست در درونم و غیر از خیال خویش رخصت نمی دهد که کسی در درون رود. سلمان ساوجی. ما به عاشق نه همه رخصت دیدار دهیم بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند. نراقی
اذن دادن. (ناظم الاطباء). دستوری دادن. امکان عمل دادن. اجازه دادن. مقتضی کردن: و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). لیکن هوای تو به اظهار آن رخصت نداد. (کلیله و دمنه). آخر ای خورشید تابان مر ترا رخصت که داد کز خراسان اندرآ شوری به شروان درفکن. خاقانی. حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یاد است عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی. ابن یمین. ننشست در درونم و غیر از خیال خویش رخصت نمی دهد که کسی در درون رود. سلمان ساوجی. ما به عاشق نه همه رخصت دیدار دهیم بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند. نراقی